[ad_1]
همه چیز آماده بود و صبح فردا باید قرارداد را امضا می کردم. برادر بزرگترم دژان، همیشه با من سفر می کرد. وقتی به هتل رسیدیم، با اعضای باشگاه شام خوردیم و به هر دلیلی، من کمی مضطرب بودم. به برادرم گفتم می خواهم چیزی بنوشم، چون خوابم نمی آمد. آن جملات، زندگی مرا عوض کرد. خانمی که در بارِ هتل کار می کرد... خدای من! این همان قسمت از فیلم است که تمام صحنه هایش آهسته می شود می دانید؟ او واقعا زیبا بود و می دانستم روزی با این خانم ازدواج خواهم کرد.
[ad_2]
منبع لینک by [author_name]